the end of time after him part 16
ناتاشا به حالت عادیش برگشت و نگاهش رو به لوکاس داد
و با گریه و استرس به سمتش رفت
و ریختن لیوان آبی که روی میز بود روی صورت لوکاس از استرسش کم شد و لوکاس بهدهوش آمد
ساشا : ناتاشا !
ناتاشا : لوکاس حالت خوبه
لوکاس : آره خوبم
ساشا : ناتاشا تو چیکار کردی چرا کشتیش
ناتاشا : اون داشت بهتون آسیب میزد
ساشا : تو ... چجوری ....ناتاشا تو ...
ساشا ویو : با سرعت از رستوران خارج شد و پنی هم پشت سرش رفت
ناتاشا : صبر کن ساشا
لوکاس : ناتاشا چیشده
ناتاشا : خب تو و ساشا و پنی خب ...
لوکاس : صبر کن ببینم اون مرد چرا افتاده رو زمین و اینقدر بدنش سفید شده
ناتاشا : هیچی نشده ...
لوکاس : ناتاشا ... تو واقعا خوناشامی
ناتاشا: آره انگار کتاب راست میگه
لوکاس ویو : با تعجب و ناراحتی و ترس از این که ممکنه جونمو ازم بگیره به چشماش نگاه کردم و وقتی داشت بهم نزدیک میشد از رستوران فرار کردم
که پنی رو دیدم
پنی : ... لوکاس حالا چیکار کنیم ...
لوکاس : چیزی نمیشه من اینجام
پنی : کتاب درست گفته بود ناتاشا خونآشامه
ولی خیلی ... خیلی سوالا برام پیش اومده ...
مثلا چرا یه همچین کتابی وجود داره
چرا ۱۰ نفر فقط تو دنیا میتونن قدرت داشته باشن
اون مرد کی بود و چرا میخواست ما رو بکشه
و چرا خانوادمون نیستن
لوکاس : واقعا نمیدونم فقط میدونم که تو فیلما دیده بودم که خونآشام و گرگینه نمی تونن باهم باشن
(اشک از گوشه چشمش پایین میچکه )
ولی رابطه منو ناتاشا تازه شروع شده
از وقتی تو چشماش نگاه کردم فهمیدم که نه تنها بلکه عاشقشم بلکه دیوانشم
ولی ... الان .
پنی : لوکاس تو داری گرگینه میشی !
ناتاشا ویو : وقتی داشتم به لوکاس نزدیک میشدم اون فرار کرد و من دنبالش رفتم و دیدم که لوکاس ...
و با گریه و استرس به سمتش رفت
و ریختن لیوان آبی که روی میز بود روی صورت لوکاس از استرسش کم شد و لوکاس بهدهوش آمد
ساشا : ناتاشا !
ناتاشا : لوکاس حالت خوبه
لوکاس : آره خوبم
ساشا : ناتاشا تو چیکار کردی چرا کشتیش
ناتاشا : اون داشت بهتون آسیب میزد
ساشا : تو ... چجوری ....ناتاشا تو ...
ساشا ویو : با سرعت از رستوران خارج شد و پنی هم پشت سرش رفت
ناتاشا : صبر کن ساشا
لوکاس : ناتاشا چیشده
ناتاشا : خب تو و ساشا و پنی خب ...
لوکاس : صبر کن ببینم اون مرد چرا افتاده رو زمین و اینقدر بدنش سفید شده
ناتاشا : هیچی نشده ...
لوکاس : ناتاشا ... تو واقعا خوناشامی
ناتاشا: آره انگار کتاب راست میگه
لوکاس ویو : با تعجب و ناراحتی و ترس از این که ممکنه جونمو ازم بگیره به چشماش نگاه کردم و وقتی داشت بهم نزدیک میشد از رستوران فرار کردم
که پنی رو دیدم
پنی : ... لوکاس حالا چیکار کنیم ...
لوکاس : چیزی نمیشه من اینجام
پنی : کتاب درست گفته بود ناتاشا خونآشامه
ولی خیلی ... خیلی سوالا برام پیش اومده ...
مثلا چرا یه همچین کتابی وجود داره
چرا ۱۰ نفر فقط تو دنیا میتونن قدرت داشته باشن
اون مرد کی بود و چرا میخواست ما رو بکشه
و چرا خانوادمون نیستن
لوکاس : واقعا نمیدونم فقط میدونم که تو فیلما دیده بودم که خونآشام و گرگینه نمی تونن باهم باشن
(اشک از گوشه چشمش پایین میچکه )
ولی رابطه منو ناتاشا تازه شروع شده
از وقتی تو چشماش نگاه کردم فهمیدم که نه تنها بلکه عاشقشم بلکه دیوانشم
ولی ... الان .
پنی : لوکاس تو داری گرگینه میشی !
ناتاشا ویو : وقتی داشتم به لوکاس نزدیک میشدم اون فرار کرد و من دنبالش رفتم و دیدم که لوکاس ...
- ۳.۳k
- ۲۷ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط